O2

حیاط خلوتی برای آرامش واندیشه

O2

حیاط خلوتی برای آرامش واندیشه

بارون که می باره

وقتی بارون چکه چکه از ابر سفید روی شیشه می خوره حاله شیشه هم ،مثل من وتو به وجد میاد وشیشه شروع می کنه ترانه می خونه:

                    تیک،تیک،تیک........

                                پاییزه برگ درخت می ریزه......

بی بی م میگن: بارون که میاد همه چیز رو می شوره وبا خودش می بره. بارون دل کوچیک ادمی رو از غم وغصه می شوره و اونا  رو با خودش می بره.همین هست که وقتی ترنم بارون می شنویم خوشحال می شویم.

بی بی م میگن: بارون هم بارون قدیم،حالا ادمها انقدر مشغلول اند .انقدر درد سر  دارن که غم غصه ها شون اندازه شلوغیشون بزرگه.

دیکه بارون هم نمی تونه برای دلشون کاری بکنه.

ادمهای این دور زمونه نمی ونن چه می خواند؟ ارزوهای بزرگی دارند،وچون به ارزوشون نمی رسن سر خورده می شن.

بی بی م میگن: اون روزا زندگی راحتری داشتیم ،اقا جونت صبح که می رفت سر کار ،اصلا به پول واینکه چقدر باید کسب وکار کنه،نبود.چون معتقد بود که خدا  رزق وروزیش براش تعیین کرده،حال هم چقدر که حرص پول ومنفعت بزنی ،روزیت تغیر نمی کنه.همیشه می گفت:

    کرچرخ وفلک را تو بدوزی                  روزی همانست که بودی

اقا جونت می گفت:اگر با مردم خوب باشی وخوب برخورد کنی،اگر توکلت بر خدا باشه ،خدا هم برکت سفرتو بیشتر می کنه.

چه کار بدی

من معتقدم ادمی هستم که کمتر دروغ می گوئیم ولی گاه گاهی دروغ های می گوئیم که خودم از فکر کردن به انها وچکونه اینکه انها را گفتم شاخ  در می اورم (همین جا می فهمیم که درودو نوع است ،شاخ دار وبی شاخ).ولی از اینکه انها را گفته ام بسیار خجل می شوم ودل، دل می کنم به کسی که دروغ گفته ام راستش را زودتر بگوئیم ولی بعضی وقتها روح خبیثم جلوی مرا می گیرد ونمی گذارد که انها را فاش نمائیم.بهمین خاطر دوست دارم چکه ی از انها را برایتان تعریف بکنم ،شاید کافوری بر درد دروغ گفتنم ضماد کرده باشم.این قسمت از دروغهای دوران ابتدائی خواهم گفت.

سال چهارم ابتدائی بودم که مدرسه برنامه امتحانات ثلث اول را(آن زمان هنوز خبری از ترم ونیم ترم نبود)اعلام کردن.لیک ایندفعه در جلوی امتحان وتاریخ آن ،ساعت آنرا نیز قید کرده بودند.سالهای قبل برای امتحانات ثلث برگه چاپ نمی کردن وما از روی تخته سیاه،دست نویس می کردیم واز طرفی ما روز امتحان از صبح به مدرسه می امدیم ،انگاه به ما می گفتند که امتحان  درچه ساعتی برگزار می شود وتا زنگ اخر در مدرسه بودیم.

امتحانات از روز شنبه وبا درس تاریخ  راس ساعت 10 طبق برنامه شروع می شد از طرفی برای اولیاء نیز روز جمعه (یک روز قبل  از امتحانات )جلسه انجمن اولیاء ومربیان گذاسته بودند که پدرم نیز مثل همه جلسه ها 5 دقیقه اخر انها شرکت کرد وهرگاه مدیر مدرسه به او می گفت کمی زودتر بیائید جواب می داد:من خودم یک پا جلسه اولیا ومربیان هستم.

از اینها که بگذریم ،جمعه وقتی برنامه را نگاهی گذری کردم.فکری به ذهنم خطور کرد وبا خودم گفتم نکند مدرسه برنامه را داده وساعت ها را نیز یاداشت کرده که ما راس ساعت10 همچون امتحانات ثلث اخر درمدرسه حاضر بشویم و زودتر از ان به مدرسه نرویم واسباب مزاحمت رابرای کادر محترم مدرسه ایجاد نکنیم.

همچنان این فکر ها را با خودم نشخوار می کردم:اکر قرار است از صبح تا ظهر در مدرسه  باشیم دیگر چه نیازی به اعلام ساعت امتحان بود؟! و افکاری از این دست .در اخر برایم مسجل شد که نباید ساعت 7 صبح به مدرسه رفت.

شنبه صبح که مادر نازنیم به بالینم امد ومرا بیدار کرد ،با تشر گفتم:مادر جان ،چرا به این برنامه توجه نمی کنید نوشتن ساعت 10امتحان است.وحالا زود است که بیدار شوم.وبا خیال تخت تا ساعت 9خوابیدم،سپس گاماس ،گاماس صبحانه را میل جان ولباسها رابر تن کردیم.ولیلی لیلی کنان ،با خوشحالی تمام راه مدرسه طی کردم.ولی هرچه  به مدرسه نزدیکتر می شدم،اضطرابم فزونی می یافت.چون هیچ یک از دوستانم رادر  راه ندیدم واحساس  می کردم که نکند که ما باید راس ساعت 7در مدرسه می بودیم،واین فکر هنکامی که به درب بسته مدرسه وهیاهوی بچه ها که از انسوی در که در حال گذراندن زنگ تفریح بودن به واقعیت بیوست.در ان حال از دست همه رفقام بدم امد که چراصبح زود امده اند؟وهرچی فش در چنته داشتم به خودشان وجد واباءشان نثار کردم.تعجب کردم که چطور از بین این همه دانش اموز یک نفر نبود که با خودش فکری بکند که من با خودم کردم.وبه حال همه انها تاسف خورم که چه ضریب هوشی پایین دارن؟!

چاره ای جز این نبود که درب بسته مدرسه را بزنم،درب را که زدم بعد از چند دقیقه  از شانس بد من مدیر مدرسه اقای جمال.... که بسیار ادم عصبانی  بود.وبگونه ی خشن بود که هرگاه (حتی در حالت عادی وبدون عصبانیت)به من نگاه می کرد من قالب تهی می کردم در باز کرد.

با عصبانیت ازمن پرسید که تا حالا کدام کوری بودی ؟

من که هاج و واج مانده بودم ناخوداگاه  وبدون هیچ اختیاری دروغی جواب دادم:دیروز عروسی فامیلمان در اصفهان بود وما 5شنبه عصر به انجا رفتیم ودیشب دیر وقت از انجا حرکت کردیم وتازه رسیدیم!

مدیر از من پرسید باکی رفتی؟

من جواب دادم :با پدرم وخانواده ام .

مدیر نگاه موز ماری به من کرد و ژست ادمهای که همه چیز را می دادند ومی خواهند پته ادمی را رو اب بریزند،به خود گرفت وگفت:پدرت که دیروز در جلسه اولیاء ومربیان بود..............

با هزاران پته، پته جواب دادم:خب معلوماست،پدرهمراهمان نبود وبخاطرجلسه با ما نیامد!

مدیر از اینکه پدرم امده بود یانبود هاج واج مانده بود.از طرفی امتحان داشت شروع می شد،بیچاره هیچ کاری نمی توانست انجام بده وگفت حال برو امتحانات رابده وبعد در مورد ان صحبت می کنیم.ولی خدا را شکر دیگر هیچ وقت یادش نیامد.