O2

حیاط خلوتی برای آرامش واندیشه

O2

حیاط خلوتی برای آرامش واندیشه

چه کار بدی

من معتقدم ادمی هستم که کمتر دروغ می گوئیم ولی گاه گاهی دروغ های می گوئیم که خودم از فکر کردن به انها وچکونه اینکه انها را گفتم شاخ  در می اورم (همین جا می فهمیم که درودو نوع است ،شاخ دار وبی شاخ).ولی از اینکه انها را گفته ام بسیار خجل می شوم ودل، دل می کنم به کسی که دروغ گفته ام راستش را زودتر بگوئیم ولی بعضی وقتها روح خبیثم جلوی مرا می گیرد ونمی گذارد که انها را فاش نمائیم.بهمین خاطر دوست دارم چکه ی از انها را برایتان تعریف بکنم ،شاید کافوری بر درد دروغ گفتنم ضماد کرده باشم.این قسمت از دروغهای دوران ابتدائی خواهم گفت.

سال چهارم ابتدائی بودم که مدرسه برنامه امتحانات ثلث اول را(آن زمان هنوز خبری از ترم ونیم ترم نبود)اعلام کردن.لیک ایندفعه در جلوی امتحان وتاریخ آن ،ساعت آنرا نیز قید کرده بودند.سالهای قبل برای امتحانات ثلث برگه چاپ نمی کردن وما از روی تخته سیاه،دست نویس می کردیم واز طرفی ما روز امتحان از صبح به مدرسه می امدیم ،انگاه به ما می گفتند که امتحان  درچه ساعتی برگزار می شود وتا زنگ اخر در مدرسه بودیم.

امتحانات از روز شنبه وبا درس تاریخ  راس ساعت 10 طبق برنامه شروع می شد از طرفی برای اولیاء نیز روز جمعه (یک روز قبل  از امتحانات )جلسه انجمن اولیاء ومربیان گذاسته بودند که پدرم نیز مثل همه جلسه ها 5 دقیقه اخر انها شرکت کرد وهرگاه مدیر مدرسه به او می گفت کمی زودتر بیائید جواب می داد:من خودم یک پا جلسه اولیا ومربیان هستم.

از اینها که بگذریم ،جمعه وقتی برنامه را نگاهی گذری کردم.فکری به ذهنم خطور کرد وبا خودم گفتم نکند مدرسه برنامه را داده وساعت ها را نیز یاداشت کرده که ما راس ساعت10 همچون امتحانات ثلث اخر درمدرسه حاضر بشویم و زودتر از ان به مدرسه نرویم واسباب مزاحمت رابرای کادر محترم مدرسه ایجاد نکنیم.

همچنان این فکر ها را با خودم نشخوار می کردم:اکر قرار است از صبح تا ظهر در مدرسه  باشیم دیگر چه نیازی به اعلام ساعت امتحان بود؟! و افکاری از این دست .در اخر برایم مسجل شد که نباید ساعت 7 صبح به مدرسه رفت.

شنبه صبح که مادر نازنیم به بالینم امد ومرا بیدار کرد ،با تشر گفتم:مادر جان ،چرا به این برنامه توجه نمی کنید نوشتن ساعت 10امتحان است.وحالا زود است که بیدار شوم.وبا خیال تخت تا ساعت 9خوابیدم،سپس گاماس ،گاماس صبحانه را میل جان ولباسها رابر تن کردیم.ولیلی لیلی کنان ،با خوشحالی تمام راه مدرسه طی کردم.ولی هرچه  به مدرسه نزدیکتر می شدم،اضطرابم فزونی می یافت.چون هیچ یک از دوستانم رادر  راه ندیدم واحساس  می کردم که نکند که ما باید راس ساعت 7در مدرسه می بودیم،واین فکر هنکامی که به درب بسته مدرسه وهیاهوی بچه ها که از انسوی در که در حال گذراندن زنگ تفریح بودن به واقعیت بیوست.در ان حال از دست همه رفقام بدم امد که چراصبح زود امده اند؟وهرچی فش در چنته داشتم به خودشان وجد واباءشان نثار کردم.تعجب کردم که چطور از بین این همه دانش اموز یک نفر نبود که با خودش فکری بکند که من با خودم کردم.وبه حال همه انها تاسف خورم که چه ضریب هوشی پایین دارن؟!

چاره ای جز این نبود که درب بسته مدرسه را بزنم،درب را که زدم بعد از چند دقیقه  از شانس بد من مدیر مدرسه اقای جمال.... که بسیار ادم عصبانی  بود.وبگونه ی خشن بود که هرگاه (حتی در حالت عادی وبدون عصبانیت)به من نگاه می کرد من قالب تهی می کردم در باز کرد.

با عصبانیت ازمن پرسید که تا حالا کدام کوری بودی ؟

من که هاج و واج مانده بودم ناخوداگاه  وبدون هیچ اختیاری دروغی جواب دادم:دیروز عروسی فامیلمان در اصفهان بود وما 5شنبه عصر به انجا رفتیم ودیشب دیر وقت از انجا حرکت کردیم وتازه رسیدیم!

مدیر از من پرسید باکی رفتی؟

من جواب دادم :با پدرم وخانواده ام .

مدیر نگاه موز ماری به من کرد و ژست ادمهای که همه چیز را می دادند ومی خواهند پته ادمی را رو اب بریزند،به خود گرفت وگفت:پدرت که دیروز در جلسه اولیاء ومربیان بود..............

با هزاران پته، پته جواب دادم:خب معلوماست،پدرهمراهمان نبود وبخاطرجلسه با ما نیامد!

مدیر از اینکه پدرم امده بود یانبود هاج واج مانده بود.از طرفی امتحان داشت شروع می شد،بیچاره هیچ کاری نمی توانست انجام بده وگفت حال برو امتحانات رابده وبعد در مورد ان صحبت می کنیم.ولی خدا را شکر دیگر هیچ وقت یادش نیامد.

  

نظرات 11 + ارسال نظر
محمد جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:06 ق.ظ http://bombo.blogsky.com

جناب آقای دارای روح خبیث!
الحمدلله که بالاخره به یکی از دروغات اعتراف کردی
اگه راست میگی به بقیه اش هم اعتراف کن
از اونا که همیشه به ما میگی!
خدا رو شکر که ما هر چند مدت یه بار به قسمتی از دروغا اعتراف میکینم! تا شما هم یاد بگیری و اعتراف کنی!
.
.
.
کم پیدایی؟! سایه ات سنگین شده، نکنه استغفرالله، روم به دیوار، گوش شیطون کر، مستر با فرهنگ کور شه، زبونم لال.. یار جدید پیدا کردی؟؟ آره؟؟؟ حدس می زدم! خب کی آشنا میکنی ما رو به ایشون؟!
راستی دیدی شیدا هم جمع کرد رفت؟
خب دیگه چه خبر؟
اصفهان خوش گذشت؟!

محمد جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:09 ق.ظ http://bombo.blogsky.com

راستی
قالب نو مبارک
چه عجب یه بار حرفتو به کرسی ننشوندی و به حرف یار می و میخونه ات گوش دادی و قالبو عوض کردی!
نه اما بی شوخی قالب قشنگیه
فکر کنم خودت هم خیلی خوشت اومده باشه نه؟
حالا چرا اسم ما رو از تو پیوندات پاک کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

محمد جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:12 ق.ظ http://bombo.blogsky.com

راستی۲:
کار جالبی بود این تغییر رویه در مطالب
به فال نیک میگیریم
خصوصا اگه با مطلبی از جمال سه نقطه (جمال...) شروع شده باشه!

parvaz جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:51 ب.ظ http://www.ahoyerozegar.blogfa.com

شما چه ادم خلاقی هستید هااااااااااااااااااا

parvaz جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:15 ب.ظ http://www.ahoyerozegar.blogfa.com

نمیدونم

من از دوروغ خوشم نمیاد

معین جمعه 3 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:34 ب.ظ http://moein5680.blogfa.com

سلام.
ازین که با وبلاگت آشنا شدم خوشحالم...
انگار خیلی دل پری داری؟! خوب تو بیا اصفهان ولی کاری به اونایی که باهاشون خاطره ی بد داری نداشته باش.
در ضمن این عقد تلخ منو به یه برداشتی رسوند! یعنی درست برداشت کردم؟

شیدا یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:48 ق.ظ http://donyayesheyda.blogfa.com/

سلام
مرسی که ازم این همه تعریف کردی
اما واقعا نمی تونم وبلاگم رو بچرخونم نمی رسم
الان که فکر می کنم می بینم اون همه وقتی که صرفش کردم اگه می ذاشتم برای دنبال کردن هدف اصلیم خیلی جلوتر بودم
این کار وبلاگ یه جورایی حاشیه ست
درمورد مطالب درباره عشق هم می تونی توی کتالبا خیلی چیزا رو گیر بیاری
کتابای زیادی هست مثلا از جان گری- جان گاتمن- باربارا دی آنجلیس و یه عالمه آدمای دیگه که اگه بری تو کارش خودت مهندس می شی!
توصیه می کنم بری دنبالش با این همه علاقه ت چون ما ایرونیا واقعا نیاز داریم در مورد عشق و روابطمون بیشتر بدونیم
دنیای مجازی هم زیبایی های زیادی داره اما به درد من نمی خوره زیاد
امیدوارم موفق باشی با این وبلاگ خوب و دل صافت.
اینو هم بدون که همه می رن و از همه چی باید گذشت

خوش باشی و همیشه عاشق!

شیدا یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:58 ق.ظ

راستی اینم بگم که تو بمون و ناامکید نشو
وبلاگخوبی داری امیدوارم بهتر بشه و مطمئنم که می شه
بمون تا وقتی که دلت بهت بگه کافیه
...

زهرا یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:20 ب.ظ http://zhemmatif.blogfa.com

سلام
ممنون از حضور سبزتون ..
موفق باشید
یاعلی
در پناهش

سوت دسته دار دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:10 ب.ظ http://blog.tayyeb.info

هی عبد المناف !!!
زرشک اگه بتونی تو این دنیا راست حسینی بخای زندگی کنی
راستش این ایرانه که با دروغ مردمش عادت کردن و نخواسته پنجاه شصت درصد حرفاتو دروغ میپندارن. خودتو اذیت نکن.
----
ولی رفتی تو فاز باحال نویسی ها .... کلک!

میرزا دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:25 ق.ظ

گاهی دلم برای چوپان دروغگو خیلی می سوزد.بیچاره 2 بار بیشتر دروغ نگفت انگشت نماشد . . .
ولی ما هنوز صادق ترینیم.
البته این کلی گفتم همکلاسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد